محقق گیو در حال ضبط صدا: مغزم داره سوت میکشه، اصلا نمیتونم هضم کنم، خیلی گنگه ، همش سانسور ، دیگه نمیکشم، باید یه اعتراض به O5 بزنم ، همش که شد سانسور
(نفسی عمیق از خستگی ) باید یکم بزنم بیرون تا نفسی تازه کنم اما نمیتونم تکون بخورم ، بیشتر از سی ساعته که دارم این پروندهه های لعنتی رو زیر و رو میکنم و هنوز فکر میکنم نمیشناسمش.
این یکی دیگه خیلی اقرار آمیزه، اگه شک داشتم به نویسنده گزارش میگفتم حتما لاپوشونی کردن که کمیته اخلاقی بهشون گیر نده، چطور ممکنه آخه ده سال مسئول آموزش نیروهای عملیاتی باشی و حتی یک نفر رو هم توی مراحل آموزش از دست ندی؟ حتی با دی کلس ها با محبت برخورد میکرده! این یکی دیگه نوبره (خنده تمسخر آمیز) دی کلس که دیگه یبار مصرفه، اینو دیگه همه میدونن.
اوه اوه اوه ببین چه بلایی سرش آوردن که اون آدم تبدیل شده به این آدم، کاش پرونده اون روزای آخرش سانسور نشده باشه
(صدای ورق زدن شدید بمدت پنج شش ثانیه)
ای بابا اینم از شانس منه، گزارش روزی که بعدش اعلام کرده میخواد استعفا بده کامل سانسور شده، فقط زده میزان تلفات ۲۰۰ نیروی متخصص، بعدش هم که مخالفت شده با استعفاش فراری شده، البته اینجا دیگه به سرش زده و یه حمام خون راه انداخته، پس برای همین نتونستن ردشو بزنن، لعنتی شصت و چهار نفر رو کشته بعدش تمام آرشیو دوربین ها و مدارک بایگانی رو به آتیش کشیده و انگار دلش خنک نشده، قبل رفتن کل ساختمون رو منفجر کرده، جالبه حتی یدونه زخمی و یا زنده از اون اتفاق باقی نمونده، یه وحشیگری به تمام عیار، عکس هایی که توی پرونده این حادثه اس واقعا چندشه،
دلیلش چی بوده آخه؟ یه مامور نمونه که هر سال نوروز به عنوان بهترین مامور پاداش هفت میلیون وکیلی میگرفته یهو بزنه کل اون شعبه رو با خاک یکسان کنه، جالبه دزدی هم نکرده، فقط کشته و آتیش زده و منفجر کرده
هفت میلیون وکیلی، پوففففففففف مغزم سوت کشید، پاشم برم لب پنجره یه هوایی بخورم، من با یدونه از این پاداش ها خودمو بازنشسته میکنم.
(یه نفس عمیق و کش و قوس اومدن)
اوه یادم باشه یه سری چیزا رو سانسور کنم، حتما اجازه ندارم همه چیز رو ثبت کنم، باید سطح افشاگری رو هم رعایت کنم، اه ، خسته شدم، بدنم تحلیل رفته دیگه باید برم استراحت کنم ، چند ساعتی بخوابم میتونم بهتر ادامه بدم، گندش بزنه دوباره یادم افتاد، شب قبل از رسیدن این پرونده هم نخوابیده بودم، لعنت بهش، بازم یادم اومد اون مامور لعنتی که از شعبه کرمان اومده بود اون کثافت کاری رو توی بازجوییه پیشرفته راه انداخت و حال هممونو بهم زد، تهش هم فهمیدیم اصن سوژه اشتباهی گرفته شده، واقعا شب سختی بود، باید برگردم به اتاقم و ی عالمه بخوابم، باید حتما ریکاوری کنم، فردا ادامه میدم.
(محقق گیو پس از استراحت به اتاق کار خود بازمیگردد اما هنوز بیحوصله است)
محقق گیو در حال ضبط صدا: (نوشیدن چای) خب تا پرونده پنجم که خونده بودم، خب بزار برم سراغ بعدیش
(در حال ورق زدن) انگار این پرونده ها ته نداره ، آهان این یکی برای روز استخدامشه، قد ۱۸۷ سانت، وزن ۷۲ کیلوگرم، رنگ مو و رنگ چشم طبق معمول سانسور شده،ای بابا اصالت و تمام مدارک شناسایی هم سانسور شده؟ این لعنتی های بایگانی انگار بیکارن همش میشینن سانسور میکنن خو روانی من اطلاعات دقیق میخام اینا چیه میفرستی همش سانسور و سانسور و سانسور. (پرت کردن پرونده به دیوار) اصلا امروز روی مود نیستم، انگار روز من نیست،(چای را سر میکشد و میسوزد) اه لعنت بهش.
دکتر گفت باید آروم باشم، همیشه زیر فشار سنگینی کار اینجوری ترش میکنم، باید به خودم مسلط باشم، باید یکم مدیتیشن کنم بعد ادامه بدم ولی وقتشو ندارم
بریم سراغ پرونده بعدی، این یکی رو بزار از رو بخونم:
(سوژه از بین رفت,پایان روایت شماره ۱۰۴۳۸ ، شروع مجدد مارپیچ، آغاز روایت
سوژه برای عیاشی برنامه میریزد، سوژه به اتاق درگاه پرش مراجعه نموده و آدرس را اعلام میکند، سوژه وارد درگاه پرش میشود و به جنگل هیرکانی پرش میکند، سوژه در حال گشت و گذار و نگاه کردن به جنگل بکر میباشد، سوژه سوزشی در سینه ی خود حس میکند، سوژه به سینه ی خود مینگرد، چاقویی با دو پر مشکی و قرمز آویزان به دسته را در قلب خود فرورفته میبیند، سوژه از بین رفت,پایان روایت شماره ۱۰۴۳۹ ، شروع مجدد مارپیچ، آغاز روایت
سوژه برای عیاشی برنامه میریزد، سوژه به اتاق درگاه پرش مراجعه نموده و آدرس را اعلام میکند، سوژه وارد درگاه پرش میشود و به جنگل هیرکانی پرش میکند ، سوژه در حال گشت و گذار میباشد ، سوژه سوزشی در سینه ی خود احساس میکند …)
یعنی چی آخه ، این مامور حقیقت یازده بار پرش زده به این نقطه جنگل هیرکانی و هر دفعه فقط چهار ثانیه زنده مونده؟ واقعا اینا دیگه خیلی نوبرن ، بزار اخرشو بخونم ببینم ته گزارش چی نوشته(صدای ورق زدن)
(سوژه در جنگل شروع به قدم زدن میکند، کنار رودخانه فردی را در حال پختن غذا روی اجاق سنگی میبیند، آن فرد نقابی بنفش دارد و چاقویی با دو پر قرمز و مشکی آویزان به دسته را دردست دارد و با آن مشغول هم زدن غذا روی آتش است، آن فرد به سوژه میگوید « بیا نزدیک ببینم چی میخوای» سوژه به آن فرد نزدیک شده و میگوید، از اون معجون بنفش میخوام، پولشم هرچی باشه میدم، سوژه یک کیسه ی سکه را به آن فرد نشان میدهد، آن فرد به سوژه میگوید «برای معجون خوشحالی این همه بار کشته شدی؟ این که ارزشی نداره، بیا بگیرش» آن فرد شیشه ای کوچک پر از مایعی برنگ بنفش برای سوژه پرتاب میکند، سوژه شیشه را در هوا گرفته و از آن فرد جدا شده و به عقب باز میگردد ، آن فرد میگوید«دیگه هرگز این طرفا پیدات نشه، من همیشه اینقدر خوش اخلاق نیستم» سوژه دستی تکان داده و درگاهی باز میکند و به ساختمان محل استراحت پرش میکند، سوژه به محض بازگشت به اتاق خود شیشه را باز کرده و سر میکشد…)
این یکی رو باش، ته عیاش ها ، سر یه بطری کوچیک معجون خوشحالی این همه خودشو به کشتن داده ، همش سر ده ساعت عیاشی؟ (خنده تمسخر) بزار پرونده بعدی رو بخونم
(صدای ورق زدن )
این یکی رو ببین ، همین گزارش مامور حقیقتو پیدا کردن رد دال و زدن، دو روز بعد حمله کردن به همون لوکیشن که دستگیرش کنن(ورق زدن) اوه اوه چه کثافت کاری ای شده، حتی یه نفر هم زنده بر نگشته، دو تا گروه هشت نفره فقط یازده دقیقه دووم آوردن ، گروه سومی که تا پرش زدن منفجر شدن، این چه کاریه آخه ، ابتکار کی بوده از یه درگاه پرش لو رفته برای دستگیری یه عهدی استفاده بشه. این دیگه حماقت بوده.دیگه حوصلشو ندارم (صدای بستن پروند ها ) بقیش بمونه برای فردا، دلم ازون معجون خاست برم ببینم چیزی پیدا میشه توی انباری