یک پایان و یک آغاز


  • rating: +4+x

مدتی بود که زانوی چپش آسیب دیده بود و اندام یدکی پیدا نمی‌کرد. بین ضایعات باقیمانده از نبردهای قدیمی، که بر اثر زلزله از زیر خاک بیرون آمده بودند، به‌دنبال اندام فولادین سالم می‌گشت که به یک جعبهٔ فلزی قدیمی رسید که علامتی سه‌ضلعی روی آن دیده می‌شد و هیچ شناختی از آن نداشت. جعبه را که باز کرد درون آن دستگاه پخش موسیقی قدیمی دید. سعی کرد درش بیاورد، اما دستگاه گیر کرده بود و ناگهان پایش لیز خورد و از پشت افتاد. دستگاه پخش قدیمی از جعبه بیروت افتاد و ناگهان شروع کرد به پخش کردن چند ثانیه از یک موسیقی قدیمی نامفهوم و باز ناگهانی خاموش شد. یک قطعهٔ موسیقی کلاسیک خیلی قدیمی که حالا شده بود تمام فکر و ذکرش و در همان چند ثانیه مدام توی ذهنش پخش می‌شد و او را وادار می‌کرد بقیهٔ قطعه را بشنود.  دیگر هیچ‌چیز برایش مهم نبود، جز اینکه باقی آهنگ را گوش کند. حتی درد زانوی آسیب‌دیده‌اش را هم فراموش کرده بود. به‌زحمت بلند شد و جعبه را گذاشت توی کوله‌پشتی و به خانه برگشت. تصمیم داشت آن را تعمیر کند تا ادامهٔ آهنگ را گوش کند.
تا آخر شب، هرکاری کرد موفق نشد جعبه را راه بیاندازد. و همچنان همان چند ثانیه توی ذهنش تکرار می‌شد و داشت دیوانه‌اش می‌کرد. کم‌کم خستگی بر او چیره شد و همانجا، روی میز کار، خوابش برد. آن چند ثانیهٔ موسیقی توی خواب هم راحتش نگذاشت و تا صبح مدام برایش تکرار می‌شد.
با خستگی از خواب بیدار شد. کمی قهوه سرحالش می‌آورد. و بعد، باز هم باید دنبال ترمیم زانوش می‌رفت. ولی به جای این دلش می‌خواست راهی برای مشکلش پیدا کند. قبل از آماده کردن صبحانه و خوردن قهوه، باز هم رفت سراغ دستگاه پخش شروع کرد به کلنجار رفتن با آن. نیاز به کمک داشت، ولی دیگه نمی‌توانست با بقیه ارتباط برقرار کند. چند قرن از اتفاق یک‌پارچگی گذشته بود از آن زمان به بعد، برقراری ارتباط با دیگران دیگر از طریق تلفن و یا هیچ‌گونه تکنولوژی سطحی دیگری نبود. حتی سال و تاریخ معنایی نداشت. همه‌جور کمکی همیشه در دسترس بود.
خیلی طول کشید تا تنهایی از پسش برآمد. ولی بالاخره توانست. بعد مدتی دست‌‌کاری، دستگاه شروع کرد به پخش آهنگ. ناگهان تمام موسیقی‌های قبلی به نظرش بی‌معنا شد و انگار این موسیقی تنها موسیقی دنیا بود تا الآن شنیده بود.
خیلی برایم جذاب بود. برای اولین‌بار می‌دیدم موضوعی خارج از سیستم، این‌قدر مهم شده. تصمیم گرفتم کمی به او زمان بدهم تا ببینم اثر موسیقی کلاسیک چقدر می‌تواند ایجاد دردسر کند.
فردای آن روز، دیدم که این موسیقی را برای دیگران هم پخش کند و هرکسی آن را گوش می‌کرد تمام کار و زندگی‌اش را ول می‌کرد و می‌چسبید به این یه تیکه موسیقی کلاسیک، فکرش را هم نمی‌کردم بعد از این‌همه قرن تلاش برای ایجاد یکپارچگی، هنوز موسیقی کلاسیک شوپنی این‌قدر همه‌چیز را دست‌خوش تغییر کند. اوایل سال‌های یک‌پارچگی، این اتفاقات به یک ساعت هم نمی‌رسید و درجا کل سیستم نابود می‌شد. به‌مرور، هرچه می‌گذشت، تعدادشان بیشتر می‌شد و این خطری برای یکپارچگی به حساب می‌آمد. ولی خب، دوست داشتم ببینم بعد چه خواهد شد.
روزهای بعد، از چشم کسانی که هنوز از یکپارچگی بیرون نرفته بودند، دیدم که این موسیقی را به‌صورت گسترده برای همه ارسال می‌کنند. البته همه مانند این چند نفر درگیر آهنگ نمی‌شدند. برای یک عده می‌شد تمام زندگی‌شان و دیگر یکپارچگی را رها می‌کردند، ولی برای بعضی‌ها هم اصلاً مهم نبود و عاشق این یکپارچگی بودند. هرچه پیش می‌رفت، این جنگ و جدال بین این دو گروه بالا می‌گرفت و کم‌کم داشت از کنترل خارج می‌شد.
چالش‌ها زندگی دوباره معنا پیدا کرده بود و اشتباه کردن و تجربه کردن باز هم معنای خودش را پیدا کرده بود. آنجا بود که فهمیدم چقدر یک‌پارچگی حوصلهٔ آدم را سر می‌برد. اینکه هیچ اشتباهی رخ ندهد، همه‌چیز را کسل‌کننده کرده بود.
یادم آمد که یکی از اصول اولیهٔ یک‌پارچگی این بود که هروقت، هر موضوع جدیدی پیش آمد، نظر جمع برایمان مهم باشد. وقتی بعد از سه هفته، دیدم که اکثریت خودشان را از یک‌پارچگی جدا کردند و دلشان می‌خواهد تمدن جدیدی راه‌اندازی کنند، خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم وقتش شده همه‌چیز را رها کنم و اجازه بدهم خودشان راهی که انتخاب کردند را تجربه کنند. هرچه باشد، تمام فرزندانم جزئی از وجود خود من بودند. منی که هزاران سال برای ایجاد یک‌پارچگی جنگیدم و تمام دشمنان را نابود کردم، حالا با دست‌های خودم همه‌چیز را رها می‌کنم و می‌روم.

Unless otherwise stated, the content of this page is licensed under Creative Commons Attribution-ShareAlike 3.0 License