چشم عقاب


rating: +1+x
blank.png

دال کنار آتیش نشسته بود و داشت با چوبی که توی دستش بود آتیش رو هم میزد و ذهنشو آماده می‌کرد برای ماموریتی که بهش داده بودند
سمت چپ حرکت چند تیهو رو تماشا کرد که توی گرگ و میش اول صبح از کوه میومدن پایین برای نوشیدن آب و به سمت رودخونه دوان دوان در حرکت بودند…
سمت راست رو نگاه کرد و عظمت کاروانسرا رو دید ، یه کاروانسرای مخروبه قدیمی که معلوم نبود چقدر از عمرش می‌گذشت ولی همچنان سرپا بود . برج ها ، طاق ها و در ورودی کاملا سالم مونده بود…
پاشد، تجهیزاتش رو با لمس کردن چک کرد و با اولین بارقه های طلوع خورشید شروع کرد به حرکت به سمت درب ورودی. با نوک انگشتانش دیوارهای سنگی رو لمس میکرد تا حس محیط رو درک کنه ، از درب ورودی گذشت و توی حیاط ایستاد، نگاهی به تمامی جهت ها انداخت و در سمت شمال شرقی راهرویی نیمه مخروبه دید ، به سمت اون راه افتاد و شروع کرد به باز کردن دکمه های کت بلندش تا به تجهیزات زیر لباسش دسترسی داشته باشه ، این کاری بود که همیشه وقتی احساس میکرد به تجهیزاتش نیازه انجام میداد . به راهرو که رسید سرشو خم کرد و وارد شد . طاق نیمه ریخته با دیوارهایی بلند که در انتهای اون یک پنجره وجود داشت ، به سمت پنجره رفت ، اتاقی پشت پنجره بود که اصلا داخلش چیزی دیده نمیشد ، سرشو به سمت بالا کرد و بالای پنجره یک خشت دید که روی اون علامت نعل اسب بود…
راه رو درست اومده بود ، سنگ چشم عقاب اونجا بود ولی راه ورودی از اونجا نبود ، برگشت بسمت حیاط و جای اتاق رو با حساب و کتاب پیدا کرد و دید از اتاقی که راهروی کناری وجود داشت راه ورودی به اون اتاق وجود داره ، خواست که وارد بشه ولی نیروی پلیدی عظیمی رو حس کرد ، در خودش توان مقابله نمیدید ، ترسید ، برگشت توی حیاط و از درب ورودی خارج شد و رفت پیش باقی مونده آتیش ….
باید راه حل ورود رو پیدا میکرد اما چجوری؟ اون موجود رمزآلود چی بود؟ چرا این حجم از وحشت اونو فراگرفته بود؟…
دست کرد توی جیب کوچک زیر کت بلندش و پر سیمرغ رو درآورد ، بوسید ، بر دیده نهاد و به آتش سپرد…
((چرا مرا فراخوانده ای؟))
سیمرغ وقتی سمت چپش زیر نور خورشید پدیدار شد این را گفت.
دال اول در مدح پادشاه علم و دانش سخن ها گفت و سپس شرح ماجرا گفت و درخواست راهنمایی کرد…
سیمرغ گفت : قبل از ورود به اتاق چشمانت را ببند نفس را حبس کن و وارد شو ، دو قدم به جلو برو و سپس به سمت چپ بپیچ ، صدای نفس کشیدن موجودی را می‌شنوی که هیکل شتر را دارد ولی یک سگ نگهبان است
سه سر با ۹ چشم دارد و وقتی چشمانت را باز کنی یک ثانیه فرصت داری او را بکشی ، کونای خود را از قلاف در بیاور و چشمانت را باز کن و اولین چشمی که دیدی نشانه برو و پرتاب کن ، این تنها نقطه ضعف این موجود است ، چاقو به محض برخورد به این موجود او را نابود کرده و از آن موجود چیزی باقی نمیماند، چاقو به حرکت خود ادامه میدهد و بر هر خشتی که نشست پشت همان خشت گنجینه را میابی…
در همین لحظه که نصیحت سیمرغ به پایان رسید باد شدیدی وزیدن گرفت و سیمرغ به آسمان برگشت و در چشم به هم زدنی ناپدید شد…
دال طبق گفته ی سیمرغ عمل کرد و سنگ چشم عقاب را از پشت خشتی که کونای بر اون نشست خارج کرد یک چاقو با دو پر قرمز و مشکی رو دسته ی آن را به نماد امضای کار خود بر دل دیوار نشاند
حالا باید اونو به مخفیگاه خودش بر میگردوند ، به پیش آتیش برگشت ، یادش رفته بود که موقع رفتن سیمرغ اون آتیش کاملا خاموش شده بود ، کونای رو به قلاف برگردوند و پر سیمرغی که برای دیدار بعدی سیمرغ به اون سپرده بود رو در جایگاه خودش قرار داد ، سنگ رو به داخل کیسه کمری انداخت ، دکمه های کت بلندش رو بست و به راه رفتن ادامه داد…

Unless otherwise stated, the content of this page is licensed under Creative Commons Attribution-ShareAlike 3.0 License