یادگار گذشتگان


داشتم با سیگار برگی که چند ماه توی جیبم مونده بود و نصفشو کشیده بودم بازی میکردم که یکی از افراد به پنجره اشاره کرد ، از پنجره هلیکوپتر دیدم که اون تیکه از جنگل فندوقلو بشکل یه دایره بزرگ خاکستری شده بود، انگار به یه مرداب پوسیده نگاه میکنی، فصل بهار بود و باقی جنگل توی سرسبزترین حالت خودش قرار داشت. خب این یعنی که داریم به موقعیت نزدیک میشیم. منطقه رو دور زدیم و توی بخش شمالی که نزدیک جاده بود محیط مناسبی برای فرود پیدا کردیم. اون یه تیکه سیگار برگ نصفه کشیده شده رو توی جیبم گذاشتم و خودمو برای یه فرود اضطراری آماده کردم ولی یه فرود خیلی راحت و امن داشتیم. به محض ورود به مقر فرماندهی پایگاهی که بصورت موقت سمت شمال منطقه مقرر شده بود رفتیم تا با مسئول پرونده صحبتی داشته باشیم. یه مامور عملیاتی آشفته جلومون نشسته بود و داشت تک تک حماقت ها و شکست هاشو بصورت گزارشات سر بسته تعریف میکرد، عملا توی یک ماه اخیر اندازه سه تا گردان زرهی تلفات داده بود و هیچی نفهمیده بود. صحبت های اون مامور هنوز ادامه داشت ولی من دیگه حوصلشو نداشتم، زدم بیرون تا یه نگاهی به لبه‌ی بیرونی منطقه بندازم. دور تا دورشو فنس کشید بودن و کلی برجک نگهبانی داشت که کسی به منطقه وارد نشه، با دقت که نگاه کردم دیدم برگ درختان توی موقعیتی که تازه جوونه زدن سیاه و پوسیده هستن و کم کم توی مراحل رشد به قهوه‌ای و نارنجی و زرد میرسن و وقتی سبز میشن میفتن، زمین پر بود از برگهای سبز، مامور بدبخت حق داشت نفهمه اینجا چخبره، این بارزترین نشونه‌ی بی‌نظمی فیزیکی بود.
برای ورود به منطقه نیاز به تجهیزاتم داشتم، برگشتم پیش افراد تیم اعزامی و دیدم اون مامور وراج هنوز داره چرند می‌بافه. پریدم وسط حرفشو تحلیل چیزی که از پشت فنس دور منطقه دیده بودم رو به افراد گروه ارائه کردم. همگی به نشانه تأیید سری تکون دادن و بدون توجه به ماموری که داشت گزارش شکست هاشو ارایه میکرد، اتاقک رو به سمت باکس بزرگ تجهیزاتمون که با هلیکوپتر دومی رسیده بود ترک کردیم. زیاد طول نکشید تا کل افراد تجهیزاتمونو به کمک همدیگه روی لباسهای مخصوص خودمون نصب کردیم و برای شروع عملیات آماده شدیم. یه جعبه اسکرنتون و یه ترون پرنده و یه ترون خزنده هم روی یه ربات حمال نصب کردیم که و تیم آماده حرکت شد. قبل از گذاشتن ماسک، داروهای قبل عملیات سنگین رو هم خوردیم و ماسک‌های هوا رو نصب کردیم و راه افتادیم.
وقتی از دروازه ورودی وارد منطقه شدیم تغییرات فیزیکی کاملا مشهود بود، شاخه‌های نازک وتازه درختان خشک بودن و تنه های بزرگ الواری که روی زمین افتاده بودن و معلوم بود از بقایای یه درخت مرده هستن به رنگ سبز و تازه و پرآب دیده میشدن. جنگل مسخره‌ای بود و قرار بود یه کیلومتر همینجوری باشه، توی مسیرمون یه گروه دی‌کلس تلف شده دیدیم که توی یه صخره فرو رفته بودن و همونجوری اونجا گیر کرده بودن، یادم اومد اون مامور داشت می‌گفت که این دسته پرسنل مصرفی اولین گروه اعزامی بودن و وقتی تصمیم میگیرن برای استراحت روی این صخره بشینن متوجه شدن مثل باتلاق نرمه و رفتن داخلش ولی نتونستن خارج بشن، یه گروه پرسنل مصرفی احمق که حتی با خودشون فکر نکردن توی بی‌نظمی فیزیکی همه چیز ممکنه اتفاق بیفته. آلارم مسافت سنج هشدار داد که تا چند لحظه‌ی دیگه وارد محدوده کیلومتر دوم می‌شیم. کل منطقه یه دایره به شعاع پنج کیلومتر بود و هر چی تلاش کرده بودن نتونسته بودن به مرکز دایره برسن. حق داشتن خب ، کار اونا نیست، اون مامور عملیاتی احمق که مثلا مسئول گندکاری های این منطقه بود نفهمیده بود که هرچی تلاش کنه تجهیزات و پرسنل تلفات میده.
به محض اینکه وارد یک کیلومتر دوم شدیم تغییرات مشهود بود، تغییرات که چه عرض کنم، تاثیرات جدیدی به قبلی ها اضافه شده بود. برگهای درخت بلوط که روی شاخه ها به شکل قندیل تغییر کرده بودن و داشتن آب میشدن و وقتی میچکیدن روی زمین برگ های ریزی بصورت مایع ریخته می‌شد. خیلی از سنگهای رسوبی بصورت نامنظم بشکل کریستال شده بودن. یه گوزن دیدیم که داشت توی جنگل میچرید ولی مثل یه ورق کاغذ نازک بود، خوب که دقت کردم دیدم دو بعدی هست. یکی از افراد یهو گفت اینجا تلفیق هندسی اتفاق افتاده، نظر خوبی بود، همگی موافق بودیم، به تنها چیزی که شبیه بود همین بود. گرچه تاثیرات منطقه قبلی هم دیده میشد ولی تغییرات تلفیق هندسی خیلی مشهود بود، هرچی جلوتر می‌رفتیم تعداد نیروهای تلف شده و تجهیزات نابود شده کمتر میشد، یه ماشین زرهی که از وسطش یه قندیل بزرگ از جنس سرپانتین رد شده بود و باعث نابودیش شده بود، یه ربات حمال که داخل یه گودال پر از مارهایی بشکل مکعبی گیر کرده بود و تقریبا همشون رو له کرده بود و همچنان داشت برای خروج تقلا می‌کرد و مارهای مکعبی شکلی که داشتن به سمتش حرکت میکردن. همچنان برگ درختان مثل منطقه اول از پوسیدگی رشد میکردن و کم کم به سمت قهوه‌ای و نارنجی و زرد تغییر رنگ میدادن و وقتی سبز و تازه میشدن از شاخه جدا میشدن به زمین میفتادن. یه نگاه به لباس و تجهیزات خودمون انداختم و یه لبخند ریزی زدم، دلم قرص بود که بهترین تکنولوژی بنیاد همیشه در اختیار ماها بود.
آلارم تموم شدن یک کیلومتر دوم فعال شد و به همگی افراد اعلام کردم که بزودی وارد کیلومتر سوم میشیم.
این یه کیلومتر آخرین جایی بود که تیم های اعزامی تونسته بودن بهش نفوذ کنن. افزایش تاثیرات مشهود بود ولی باز هم برای لباس و تجهیزات ما قابل نفوذ بود، بدتر از این‌ها رو به راحتی پشت سر گذاشته بودیم. بعد از کمی مکث و نقشه خونی و جهت یابی به راه افتادیم و بسمت مرکز منطقه حرکت کردیم. کمی جلوتر یه ترون پرنده سقوط کرده بود که نظرمونو جلب کرد، وضعیتش جوری بود که انگار به یه دیوار برخورد کرده، بالا رو نگاه کردیم و دیدیم یه صخره روی هوا معلق هست، خب دلیل خوبی داشت، به راهمون ادامه دادیم. تاثیرات در حال افزایش بود و دستگاه هیوم شمار داشت می‌گفت که منطقه داره حجم وسیعی هیوم منتشر میکنه ولی هنوز هم برای لباس و تجهیزات ما قابل تحمل بود. هر از گاهی دیده میشد یه پرنده در حال پرواز ناپدید میشه و یهو از نقطه دیگه ای ظاهر میشه و به پروازش ادامه میده، تاثیرات عبور توی این بخش از منطقه مشهود بود و به تاثیرات قبلی اضافه شده بود. طبق آلارم دستگاه به آخرین نقطه نفوذ گروه عملیاتی رسیدیم، اطراف رو نگاه کردم، یه گروه نیروهای عملیاتی تلف شده رو دیدم که کمر به بالا نداشتن و نیم تنه بالاییشون روی تنه درختی به ارتفاع حدودی ۱۵ متر چسبیده بود. خب این تاثیرات عبور هم برای ما چیز ساده‌ای بود. به مسیرمون ادامه دادیم و نزدیک کیلومتر چهارم منطقه شدیم، دور هم جمع شدیم و به حماقت‌های اون مسئول احمق کلی خندیدیم. مثل این میمونه که با یه کلاشنیکف بخوای با ۱۷۳ بجنگی، شاید سرگرمی خوبی برای تماشاچی باشه ولی خب مسلما شانسی نداری. لباس و تجهیزاتمون رو بررسی کردیم و بسمت مرکز منطقه براه افتادیم.
به محض ورود به منطقه چهارم از نمایشگر روی لباسم دیدم که سطح ناپایداری منطقه خیلی عجیب افزایش پیدا کرد. جدای اینکه تاثیرات سه کیلومتر قبلی رو مشاهده میکردیم، اینبار یه چیزای جدیدی هم اضافه شده بود. فضای محیط به هم خورده بود. یه لاکپشت دیدیم که کش میومد، بخش عقبیش ثابت مونده بود و بخش جلوییش داشت می‌رفت و همچنان بدنش داشت کش میومد. سمت راستمون یه چشمه از وسط درخت زده بود بیرون و آب روی هوا داشت حرکت میکرد و بسمت جنوب در جریان بود. جاذبه محیط هم به هم خورده بود، نقاطی رو میشد دید که جاذبه وجود نداشت و چند متر اون طرف تر جاذبه اونقدر زیاد بود که همه چیز داشت توی هم فرو می‌رفت. منطقه خیلی بی ثبات شده بود و باید هرچه سریعتر به راهمون ادامه میدادیم، خودمونو برای شرایط بدتر از این آماده کرده بودیم. تا اینجای منطقه هیچ تلفاتی نداشتیم و همه چیز عادی بود برامون. تا وقتی این تجهیزات رو داریم همه چیز برامون عادیه. یه نگاه به پشت سرم انداختم، بیچاره ماموران تیم های عملیاتی که بدون تجهیزات مخصوص وارد این منطقه شدن. گزارش ما می‌تونه اون مسئول احمق رو دی‌کلس کنه. به نمایشگر روی ساعد دست راستم نگاه کردم، بیست متر دیگه تا ابتدای یک کیلومتر آخر فاصله داشتیم و به سمت جنوب باید حرکت می‌کردیم. با دستم مسیر رو نشون دادم و همگی به راه افتادیم.
وقتی از مرز یک کیلومتر آخر عبور کردیم چیز خاصی درک نکردیم ولی هرچی بیشتر بسمت مرکز می‌رفتیم حس میکردیم رمان محیطی داره تغییر می‌کنه و نقاط مختلف زمان مختلفی رو نشون می‌دادن، ردپای تازه‌ای دیدیم که به ردپای دایناسور شبیه بود، آمونیت های زنده دیدیم که روی سنگها داشتن تکون میخوردن، یه خرگوش از جنس فلز مخان دیدیم که داخل به سوراخ جهید. یه محوطه به شعاع سه متر سرعت همه چیز بالا بود، حلزونی که با سرعت یه خودرو در حال خزیدن بود و و توی چند متر بعدی داشت همون مسیری که اومده بود رو برمیگشت، انگار به فیلم رو برعکس کنی. بسمت مرکز منطقه حرکت کردیم. همچنان تجهیزاتمون داشت بی ثباتی محیط رو تحمل می‌کرد و خیالمون راحت بود. یهو یه پلنگ که کمین کرده بود از پشت سر بهمون حمله کرد و پرید که فرد انتهایی گروه رو بگیره ولی وقتی روی هوا بود توی یه نقطه گیر کرد، توی اون نقطه زمان با سرعت یک صدم حالت معمولی داشت پیش می‌رفت. آلارم مسافت سنج هشدار داد که پنجاه متر تا محل مورد نظر فاصله داریم، به بی ثبات ترین نقطه‌ای که تا حالا دیده بودم وارد شده بودیم.
وقتی به نزدیکی مرکز منطقه رسیدیم یه سازه باستانی دیدم که تخریب شده بود، یه انسان هم که انگار خیلی وقت بود مرده بود کنارش بود. طبق گزارشات کل این منطقه سی و هفت روز بود که پدیدار شده بود ولی این جنازه انگار سالهاست که ایجاد بوده و تقریبا بجز استخون و تیکه های لباس چیزی ازش باقی نمونده بود. یه جعبه کوچیک با ظاهری خاص و قدیمی که درش باز شده بود هم توی بغل جنازه بود که یه تیکه سنگ طلایی رنگ با لکه رنگهای زرد و سبز و آبی روی اون داخل جعبه بود، سنگ خیلی عجیبی بود و حالت فلزی داشت و تلألو رنگ جالبی داشت. می‌دونستیم باید چیکار کنیم، دو نفر مشغول بررسی محیط با دستگاه هیوم شمار شدن و سه نفر هم مشغول باز کردن تجهیزات و ترون‌ها از روی ترون حمال شدند که عملیات رو به پایان برسونیم. دستگاه هیوم شمار نشون میداد که تمامی تاثیرات از همین یه تیکه سنگ کوچیک داره ساطح میشه. یکی از افراد که یه گوشه ایستاده بود و فکر میکرد یهو جلو اومد و در اون جعبه کوچیک رو بست و زبونه درش رو هم چرخوند، یهو انگار یه آوار نامرئی با یه صدای مهیب ریخت روی زمین، گرد و غبار زیادی بلند شد ولی زیاد طول نکشید و چند ثانیه بعد محیط آروم شد. همه تغییرات محیطی به یکباره متوقف شده بود و همه چیز به حالت عادی برگشته بود. وقتی با دستگاه اسکنر میزان هیوم منطقه رو چک کردیم متوجه شدیم هیچ تشعشعی دیگه وجود نداره. انگار یه جعبه اسکرنتون باستانی پیدا کرده بودیم که داشت اون سنگ رو مهار می‌کرد و یه احمقی درش رو باز کرده بود. جعبه عجیبی بود و هیچ علامتی شبیه به علایم بنیاد روش نبود، حتی عدد و شماره‌ای هم روش نبود، یکم بررسیش کردیم و متوجه یه سری نوشته به یه خط باستانی روی اون جعبه کوچیک شدیم. همگی می‌دونستیم باید چیکار کنیم، وقت تلف کردن جایز نبود. جعبه رو داخل جعبه اسکرنتونی که با خودمون آورده بودیم گذاشتیم و از راهی که اومده بودیم به سمت بیرون منطقه برگشتیم. کار ما تموم شده بود و فقط باید این محموله رو به مرکز تحقیقات شعبه ایرانیک میرسوندیم ولی خب مسلما کل اون منطقه باید توسط نیروهای عملیاتی بنیاد پاکسازی و عادی سازی میشد تا دیگه دردسری برای بنیاد نداشته باشه…

Unless otherwise stated, the content of this page is licensed under Creative Commons Attribution-ShareAlike 3.0 License